نیلسا خانومنیلسا خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

♥♥ حاصل عشق مامان و بابا ♥♥

وقتی همه فهمیدند شما به جمع دو نفرمون اضافه شدی ..

از مامانم قول گرفتم به کسی چیزی نگه .. همون روز 13 ام بابات ازم پرسید چی شد مریض شدی منم با نا امیدی بهش گفتم: آره   اونم حسابی پکر شده بود ..آخه میخواستم وقتی بهش میگم چهره شو ببینم .. همون روز به دکترم  خانوم دکتر سوسن نوری که خاله منا بهم معرفی کردم بود و  ایشون منو از 4 ماه قبل از بارداری ویزیت میکردن ،  زنگ زدم و گفتن هرچه سریعتر باید بیای ببینمت .. واسه روز 16 ام بلیط و وقت دکتر گرفتم .. با هزار سلام و صلوات سوار هواپیما شدم اخه میترسیدم شما اذیت شی .. تا رسیدم با بابایی رفتیم دکتر .. مشکوک شده بود که چه امر واجبیه همین امروز بریم ..  بازم چیزی نگفتم تا شبش که رفتیم اونور خونه مامان...
24 بهمن 1392

وقتی اومدی تو دلم ..

سلام عزیزک مامان .. میخوام از اولین روزی بگم که حس کردم شما تو وجودمی ..  من اوایل بهمن ماه واسه دیدن مامان نیره و بابامهراب رفته بودم شیراز .. مامان نیره میخواست دستشو عمل کنه منم نگران بودم رفته بودم که پیشش باشم . تاریخ مریضیه مامان ششم هر ماه بود مامان پری و بابایی سر اون تاریخ و از اون به بعدش همش از من میپرسیدن چی شد هنوز مریض نشدی منم با ناز میگفتم نه ..آخه اصلا باورش برام سخت بود که 1% هم فکر کنم که حامله ام .. روز 11 ام صبح وقتی از خواب بیدار شدم سرگیجه خیلی بدی داشتم به حدی که وقتی از دستشویی اومدم بیرون افتادم زمین ..مامان نیره خیلی ترسیده بود بابا مهراب برام اب قند آورد ..عجیب اینکه فشارم 5 بود اصلا...
20 بهمن 1392
1